سحر ملکی ::
پنج شنبه 88/10/17 ساعت 9:3 صبح
از دست دلم دلزده ام دل ز دلم رفت
از داغ دلم دق زده ام جان ز دلم رفت
از باد پر از لطف و لطافت به سحرگاه
آباد دلم ، باغ دلم ، شاد دلم رفت
این دل نه که دیگر ز صفا بهره ندارد
دارد ؛ چه صفایی ؟ به وفا سادگیش رفت
این دل چه زمانها که پی یار روان بود
اکنون چه ؟ نه آن نیست ، که دلدادگیش رفت
این دل پی آن بود که بی یار نماند صد حیف که آن محرم اسرار دلم رفت

نوشته های دیگران()